اما کسی دستم را نمیگیرد. یکهو تمام ابرها کف میشوند. یک کف خنک و خوب. اما من سردم شده است. یک نفر دعوا میکند و هی با دعوا صدایم میزند. هیچ کس تلاش نمیکند مرا نجات دهد. اما دیگر دلم هم نمیخواهد مرا نجات بدهند. صدایش هم خیلی آشناست. یکهو از خواب می پرم. مامان جیغ کشیده است لاله، ورپریده، حوصله ام سررفت. بلند شو دیگر. بچه که نیستی این قدر صدایت می زنم. به زور میخوابد. به زور بلند می شود. به زور...
می روم پشت سرش و می گویم:
«اُه ه ه...»
می ترسد و می گوید: «هیچ وقت آدم نشوی ها... حیف است.»
می گویم: «یک خواب خوب میدیدم...»
می گوید: «پس ببخشید که مزاحمتان شدم. مدرسه که ندارید، جواب ناظم و مدیر را هم من میدهم دیگر، درست است؟!»
به ساعت نگاه میکنم. تند تند لباس میپوشم. دم در لقمهام را میچپانم توی دهانم. دلم یک قلپ چای شیرین هم میخواهد که فقط سه قدم دورتر از من است. اما دیگر بند کفشهایم را بستهام. میدوم. اما برف نمیگذارد که بدوم. هوا خیلی سرد است. انگار خدا هم لحاف آسمان را پاره کرده است و تمام پنبههایش را ریخته است روی زمین. برف، امروز مرا دختر خوبی کرده است، چون نمی دوم و دویدن برای دختر اصلاً خوب نیست. این را بابا چند بار بهم گفته است. اما نمیداند وقتی مدرسه دیر می شود بعضی قاعدهها استثنا برمیدارند.
به مدرسه میرسم. همه توی کلاس هستند. اما از پنجرهها پیداست که هنوز معلمها سر کلاسها نرفته اند. عجیب است که خانم تولایی پشت دیوارهای شیشه ای دفتر نایستاده است. عجیب است که امروز مچم گرفته نشده است. باید اسم خانم تولایی، خانم تبرایی می شد.
میدوم توی کلاس. بچهها با هم حرف می زنند. بعضی هم زدهاند زیر آواز. بعضی هم بلوتوث بازی میکنند. بلند میگویم: «سلام.»
همه جوابم را میدهند. شکرآبی، میگوید: «باز هم مدرسهاش دیر شد...»
زبانم را بیرون میآورم. او سرش را باز هم میاندازد توی کتابش. انگار ازمعلمها خبری نیست. میگویم: «چه خبر شده است. همه یخ زدهاند.»
الی میگوید: «نه، زنگ اول جلسه دارند...»
نگاهش میکنم. یعنی درباره چی؟
می گوید: «نمیدانم.»
میروم بیرون. پشت اتاق جلسه میایستم. هیچ صدایی از آن بیرون نمیآید. آنجا همان اتاق خاموش بل است که اکنون تمام معلمها صدای ضربان قلب و جاری بودن خون را در عروقشان میشنوند.
دست الی را میگیرم و گوشم را به در میچسبانم. یکهو در باز میشود و با هم میافتیم وسط دفتر. با هم، یعنی من و الی که من او را کشاندهام و خانم تولایی که من او را انداختهام.
همه ما را نگاه میکنند. یک لحظه همه قوه جاذبه از بین میرود. همه شناورند. خانم تولایی یا همان تبرایی بلند میشود و لباسش را میتکاند. اما هنوز روی زمین نشستهایم.
خانم مدیر، خانم شریعت پناهی میگوید: «بگویم چای بیاورند...؟!»
میگویم: «نباتش زیاد باشد...»
باز هم میگویم: «لطفا.ً»
و فکر میکنم چه قدر دانش بالایی دارد میداند که قندمان از این حادثه و این تعداد چشم و از بین رفتن لحظهای قوهی جاذبه افتاده است پایین.
سرش را تکان میدهد. میگوید: «لاله صحرایی شورش را دیگر درآوردهای. هر حادثهای اتفاق میافتد زیر سر توست...»
الی بلند میشود و دست مرا میکشد تا بلند شوم. هنوز خانم شریعتپناهی حرف میزند. الی مثل خنگها ایستاده است و نگاهش میکند. پنجره پشت سرش پر از برف شده است. آسمان باز هم شروع به باریدن کرده است. میگوید: «چه برفی میبارد.» همهی معلمها به سمت پنجره نگاه میکنند. خانم شریعتپناهی هم. نمیداند که پشت به نور نشسته و ضدنور شده است. خندهام گرفته است. به جایش ما درست در بهترین نور در تیررس نگاهش هستیم.
خانم شریعتپناهی میکوبد روی میز: «به چی میخندی؟»
دست الی را میکشم تا از دفتر بیرون برویم. خانم شریعتپناهی داد میزند: «هرچه زودتر بروید سر کلاس. من باید امروز تکلیفم را با تو یکی روشن کنم...»
میآییم توی راهرو. خانم تبرایی یا تولایی هم از دستشویی میآید بیرون و میرود توی اتاق خاموش.
هنوز وسط راهرو نرسیدهایم. الی میگوید: «چهقدر عصبانی بود!...»
وسط راهرو رسیدهایم. کپسول آتشنشانی روی دیوار است. آن را برمیدارم.
الی میگوید: «لاله...»
میگویم: «تقصیر آن کسی است که کلاس دوم ب را ته راهرو گذاشت. وگرنه من این را نمیدیدم...» و میبرمش پشت اتاق خاموش. تظاهر میکنم به اینکه آتش اتاق خاموش را خاموش میکنم.
الی میگوید: «لاله برای امروز بس نیست؟!»
میگویم: «وقتی که نجاتشان دادیم دیگر بس است. از انساندوستی به دور است که بگذاریم آنها در آتش خشم شریعتپناهی بسوزند... فکر کن خانم جلیلی زیبا در اتاق خاموش در آتش شریعتپناهی بسوزد...»
و هی کپسول را توی دستهایم میچرخانم. اما کپسول خیلی سنگین است. چند نفر از بچهها دور ما جمع شدهاند. شکرآبی هم بین آنهاست. میخواهم کپسول را بگذارم زمین. روبهروی بچهها ایستادهام و پشت به درِ اتاق خاموش. پاهایم را باز میکنم و خم میشوم و از لای پایم در را نگاه میکنم. یکهو در باز میشود. کپسول از دستم میافتد. ضامنش کشیده میشود بچهها پر از ابر میشوند. کپسول میافتد توی اتاق خاموش. همه چیز را از یک زاویه دید عجیب نگاه کردهام. یک حس عجیب مرا به اتاق خاموش میکشاند. پنجرهها پر از برف هستند و اتاق خاموش و راهرو هم پر از برف.
حتی روی صورت خانم شریعتپناهی برف آمده است. کمی هم شبیه پیرمردها، یا شاید بابا نوئل شده است. چشمهایش از میان برفها برق میزند.
خندهام گرفته است اما آن قدر ترسیدهام که جرئت ندارم بخندم. پشت سرش توی قاب پنجره هنوز برف میبارد. انگار خانم شریعتپناهی و تمام معلمهای توی دفتر جزیی از طبیعت شدهاند. همه هم ایستادهاند. نمیدانم به احترام من است یا به احترام اینکه جزیی از طبیعت شدهاند.
همه ماتشان برده است. این لحظه در اتاق خاموش، میتوانیم حتی ضربان قلب خودمان و یکدیگر را بشنویم. اما میدانم که این فقط یک لحظهی گذراست. دست الی را میگیرم و میکشمش بیرون. مریم خانم از پشت سرم تی و جارو و خاکانداز دستش است. انگار اتاق خاموش تا توی راهرو هم آمده است. بیحرف همهی آنها را میدهد دستم. من و الی شروع میکنیم. اما مریم خانم دستم را میگیرد و با زبان اشاره به پشت صندلی خانم مدیر اشاره میکند. یعنی که باید از بالا شروع کنیم. الی میایستد. جلوتر نمیآید. خودم میروم بالا و شروع میکنم.
خانم مدیر همانطور با صورت پر از برف مرا نگاه میکند. اما انگار برفهای کپسول هم ماندنی نیستند. شروع کردهاند به آب شدن. زمین را تی میکشم. فقط یک سؤال برایم باقی مانده است. الی هم غیبش زده است و نمیتوانم با او مشورت کنم. صورت خانم مدیر و معلمها را چهکار کنم؟ اجازه بدهم برفها آب شوند و با دستمال خشکشان کنم؟!